قصه تلخ عادت
انفجار حس دلتنگی
هجوم بیرحم در و دیوار
سیلیخور تنهایی شدهام
در خزانی که زود مرا با خود برد . . .
چه شکوهمندانه میگفتم
من، کویر را شناختهام
گرما و سرمایش را
تا گوشت و استخوان حس کردم . . .
کویر زندگی اینجاست
همدل و همصدا و همنفس
در و دیوارند و پنجرهها
بیرون صدا فراوان است
فریاد از دیوار نمیگذرد
همهمه و قهقهه و دعواها
و هر آنچه در خیابان است
تصویری عجیب در ذهن است
من نیازمند زمینم
نیازمند راه رفتن و دویدن
و حتی خوردن و بعد، ایستادن
حس غریبی دارد
چیزی که کنارت بود
و اکنون
آرزوی داشتنش
در زمان گم میشود . . .
وفا – ساری
14 آذر 1387
+ نوشته شده در دوشنبه ششم مهر ۱۳۸۸ ساعت 4:56 PM توسط طاها
|
حرفی به من بزن