لبخند تلخ
بر دلت می نشینی
پنجره دلت را می گشایی
نگاه می کنی
به همه چیز
به همه جا
به همه کس
اگر نَگِریی
کاری نکرده ای
اگر بِگِریی
دلت را شکسته ای
بر سر دوراهی گریستن و نَگریستن
می خندی !
و چه انتخاب مسخره ای
با خنده
دلت را خوش می کنی
اما چیز دیگری می بینی
جمعیت را می بینی
و به آنها می خندی
آنها که
با سرهاشان راه می روند
و با پاهاشان فکر می کنند !
چه لبخند دردناکی
چه لبخند سوزناکی
آیا می بینی ؟؟
دیدن با ریا
ندیدن است
تق تق !
صدایی آمد
پنجره دلت بسته شد
دیگر حتی
نمی بینی !
3 آذر 1384
وفا ـ ساری
حرفی به من بزن