{بلندگو را روشن کنید!}

 

چشمان خسته‌ام را

می‌گشایم باز:

همان دفتر

همان میز

همان اتاق

تصاویری

مدام از ذهنم می‌گذرند

بی‌اختیار

بعضی‌هاشان می‌مانند

بعضی، کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شوند

تنها شکل ِمشترکشان:

تویی!

 

در آن هنگام که . . .

می‌خندی

چشم در چشمانت می‌دوزم و

سکوتی ابدی سرشارم می‌کند

گویا در این ازدحام ِپرشر و شور

تنها تویی و لبخندت

من و گوش‌هایم

که از لبخند ِتو

کر شده!

 

خط به خط ِاین دفتر را از برم

برگ برگش پرند

از روزها و لحظه‌هایی که

پا به پای هم

از خویش سخن‌ها گفتیم

خندیدیم و به بغض نشستیم

تنها طوفان ِاحساسمان

نسیمی آرام از کلمات بود

که خواب ِموهای پریشانت را

به دستان ِمن می‌وزاند

همین دیروز بود انگار

آخرین نسیم، ناگهان

دفتر بگشوده بر میز را ناآرام

بست!

چشمان خسته‌ام

دیگر تاب ندارد . . .

 

وفا - ساری

3 مهر 1390