فاطمه زندگیم
به مناسبت امروز که سالگرد کوچ اوست . . .
در آن روزها
که تقدیر
قدرت راه رفتن را هم
ربود از تو
مادر
داغدارت بود
پدر
در انتظار معجزه
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
صدای شعرهای کودکانهات
هنوز
میپیچد در گوش این خانه
صدای لالایی مادر
در نیمههای شب
میخواند از جان و دل
تا لحظهای پیروز شود
خواب بر درد
بخواب مادر
بخواب غنچه پژمرده مادر
تجمل کن با این درد
بخواب آرام و راحت
بیدرد
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
در آن هنگام
پدر از سفر برگشت
از تهران
از شاهرود
از رشت . . .
با دوای درد ِ
طبیبان بیدرد
با هزار فوت و فن
با طعم تلخ درمان
با رنج بیاختیار سرطان
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
و وقتی
موهای زیبایت را هم
باد تقدیر
با خود برد
تحمل
سخت شد و دشوار
دیدن ِ همسن و سالان
برایت
دیر نپایید
از کلاس درس ِ اشتیاق
به خانه آمدی آخر
فریاد یا رب
در چشم مادر
در فکر پدر اینکه
حکمت چیست یا حق؟
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
از آن سالها
به یاد دارم
سفرهای اینور و آنور
به مشهد، قم، امامزاده . . .
مادر
شبزندهدار صد رکعت
پدر
مشغول نیایشهای دمادم
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
تو خود چون کودکی بودی
بلوغ ذهنت از من بیش!
فهم و کمالاتت
بر زبانها جاری
حرفهای سنجیده
سخنهای پسندیده . . .
شگفتا از بزرگی و صبرت
که درد و رنج و محنت را
تحمل میکردی هر دم
نگاه میداشتی در خود
قریاد درد جانسوزت
تا مباد غم مادر
از درد تو تازه
مباد چشمانش
از رنج تو تر
من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
دریغ از تقدیر وقتی
چشمان تیزبینت نیز
فروغش را از دست داد
درد بیامان حتی
فرصت لبخند نمیداد
چهره تیره
پوست بر استخوان چسبیده
تمام دست و پا
کبود از تیغ ِ شلنگهای خون
روی تخت
در کنج بیروحِستان
و آن لحظه
نه اکنون
چه دشوار است
یادآوری ِ آن لحظه
که مادر گفت
از آرزوهایت میگفتی برایش
از ایستادن بر دو پا
بیاتکا
از آن روزی که میخواهی
مانند دختر همسایه
و بچههای فامیل
به مدرسه رفته
بخوانی درس و کتاب
بسیار
به مادر گفتی
عاشق دویدنی، پریدنی . . .
ایام قبل مرض را
هِی
بازگو کردی برایش
دوچرخهسواری و لیلی . . .
طاقت مادر طاق شد وقتی
پرسیدی:
چرا مادر؟
آخر چرا من، مادر؟
مگر من چه بد کردم؟ . . .
سوالات ِ پشت هم
جواب مادر تنها اینکه
ایشالا خوب میشی مادر
به مادر میگفتی آخر:
من تورو خیلی دوست دارم
بابارو خیلی دوست دارم
داداشو خیلی دوست دارم
و من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
و آن روز
از خواب برخاستم
عمو گفت:
امروز میرویم خانه
مدرسه تعطیل
بیخبر از هرجا
از خیابانها گذر کردیم
رسیدیم خانه
عجیب بود اطراف خانه
هوا و حتی بوی
فضای اطراف خانه
پدر در را گشود
پیرهن مشکی بر تن
اشک در چشم
خانه مملو از جمعیت
افسوسی عظیم در من
نبودم در کنارت آخر
و تو
روزهای آخر
تنفس هم سخت شد برایت
نگاهت به در بود
چشم انتظار من بودی
ولی من
در این دنیا
چه کوچک و غافل بودم
افسوس
آی افسوس
4 آبان 87
وفا - ساری
حرفی به من بزن