به مناسبت نمایشگاه نقاشی دوست عزیز، خانم لیلا فرخی

 

چرا در پی نتیجه هستیم؟

 

اینکه در برخورد با هر موجودی و خصوصا آثار ادبی و هنری، می‌خواهیم به نتیجه برسیم (نتیجه‌ای مشخص و محتوم) و این «به نتیجه رسیدن» برایمان امری حیاتی است، به نظر هدف نادرستی است و در برخی موارد بیهوده!

این نوع نگاه نتیجه‌گرا و کوشا برای بستن پرونده‌ای که با ادراک یک متن (هنری یا ادبی) گشوده شده است، شاید قالبی ذهنی باشد که از دوران کودکی به ما آموزش داده شده و نهایتا در ما نهادینه شده است.

پیش از به چالش کشیدن یک متن یا به چالش کشیده شدن توسط یک متن، شاید بهتر باشد که این نوع نگاه را به چالش بکشیم! خصوصا در رابطه با آثار هنرهای تجسمی . . . در جلسه نقد وبررسی نمایشگاه نقاشی سرکار خانم لیلا فرخی، بسیاری از نظرات ناشی از نگاه مذکور بود و تلاش‌ها در این جهت که از این تابلوهای نقاشی به چه نتایجی می‌توان رسید و بحث هم بیشتر بر سر نتایج متفاوت افراد بود . . . اینکه چطور پرونده این تابلوها را می‌توان با اتکا به یک سری جملات و عناوین بست! و چگونه می‌توان از آثار و حتی خالق اثر عبور کرد . . .

معتقدم با بسیاری از آثار هنری و در این مورد – تابلوهای خانم لیلا فرخی – اصولا نمی‌توان با نگاهی نتیجه‌گرا که بیشتر در بین علوم تجربی و فنی رایج است، برخورد کرد . . . چرا که اصولا نمی‌توان و شاید نباید «به نتیجه رسیدن» را هدف قرار داد! می‌توان در مورد کارکردهای مختلف یک اثر یا پیام‌های آن نظر داد با توجه به عناصر مختلفی که در فرم اثر پیداست و مشخصا ما به نسبت مهارتمان در درک این عناصر و ترکیبشان در کنار یکدیگر، می‌توانیم نظرات کامل‌تری بدهیم، ولی رسیدن به نتیجه یا نتایجی حتمی، الزامی ندارد و در بسیاری موارد امکان ندارد.

باید به احساس اهمیت بیشتری داد و خیلی از اوقات بیان احساس در قالب جملات برای انتقال معنای دریافت شده به دیگران، به نوعی تنزل آن احساس محسوب می‌شود! همینطور دیدن یک تابلوی نقاشی، ما را به دنیایی می‌برد که زبان در آن دنیا راهی ندارد (دنیایی فراتر از زبان) چطور می‌توان از این احساسات سخن گفت؟! بنابراین قسمت مهمی از تاثیرات یک تابلوی نقاشی در ذهن ما، قابل توصیف و توضیح توسط زبان نیستند مانند موسیقی، که نزدیکترین هنر به این حالت است؛ چطور می‌توان مجموعه تاثیراتی که از شنیدن یک قطعه موسیقی (بدون کلام!) در ما به وجود آمده را به زبان آورد؟! و به نظرم خانم لیلا فرخی به درستی برای تابلوهای خود عنوانی قرار ندادند!  

بدینوسیله به مدرسین نقاشی – خصوصا آنها که با کودکان سروکار دارند – پیشنهاد می‌کنم به هنرجویان خود «فراغت از زبان» را گوشزد کنند؛ تمرین کنند که به جای سخن گفتن، از نقاشی استفاده کنند، حتی برای رفع نیازهای روزانه خود در ارتباط با دیگران، به جای گفتن نام یک شیء، شکل آن را بکشند. شاید این پیشنهاد در نظر اول، خنده‌دار باشد و با نقاشی‌های روی سنگ و دیوار عصر حجر مقایسه شود! ولی به اعتقاد من کسی که وارد دنیای هنرهای فرازبان می‌شود، باید به اندازه کافی احساسات و عواطف فرازبانی داشته باشد و این مهم نیازمند پرورش و تربیت ذهن است.

احساسی که از دیدن تابلوهای نقاشی در مخاطب پدید می‌آید، به طور کامل قابل تفسیر نیست، تنها کسانی که به اعتقاد خالق اثر – خانم لیلا فرخی – می‌توانند از این احساس برای خلق اثری دیگر استفاده کنند، شاید تا حدودی بتوانند احساس خود را تفسیر کنند.

شعری که در ادامه می‌آید، تلاشی بود برای تفسیر احساساتی که از دیدن تابلوهای نقاشی خانم لیلا فرخی در من به وجود آمد – که ممکن است این احساس با احساس ایشان مطابق نباشد! – و تفسیریست غیرمنسجم! شاید مجموعه‌ای از احساسات که می‌توان به هر کدام، جداگانه پرداخت . . .

 

 

می‌خواهم بمانم،

خاکستر لحظات ساعت‌های روزها!

عبور پیاپی دست‌ها و صداها!

تجلی یک صورت سیاه و سفید

در سکه‌ای از آسمان افتاده

و سرخ‌نواری از کشاکش لب‌های سفید و دست‌های سیاه

می‌رود تا برسد به نقطه‌ای یا حلقه‌ای سرخ

از پس ِچوبین‌نگاه‌های ما

به چاه‌های خلوت خشونت و پرورش سکوت

فریادهایی بی‌صدا می‌آید از دهان‌های تا گردن باز شده

شعله . . . خطوط . . . خلصه . . .

آه، چشم را توان سخن نیست!

 

من حس دارم

عاشق لمس زندگی لحظه لحظه‌ی ثانیه‌شمارهای تمام ساعت‌های جهان

بر مچ‌ها، دیوارها و بر هر کجا که هستند

می‌خواهم ساعتم هر ثانیه زنگ بزند

از ملاقات در ساعت‌های خاص بدم می‌آید

بیا سر ثانیه‌ها قرار بگذاریم

 

متنفرم از کلاغ‌هایی که با چشم‌هایشان لمس می‌کنند

که این دردناک‌تر از دریده شدن با گرگ‌ها و کفتارهاست!

اینجا که منم

ارتفاع درختان را کلاغ‌ها می‌سنجند!

قار قارهای دم به دم زیرترشونده و مخلوطی به گوش می‌رسد

دست اما به گوش نمی‌رسد

ای کاش می‌شد گوش‌ها را هم بست

مثل چشم‌ها و دهان و این دست‌ها!

می‌خواهم قایقی باشم

هم‌آغوش باد بی‌منت

برانم و برانم و برانم

می‌خواهم بمانم . . .

 

                        وفا - ساری

                       15 مهر 1389