خاطرات گندمگون
در همهمه جنگ زندگی
در گیر و دار ماندن و رفتن
گندمکارانه
فریب می خوریم
و به امید
"بابا نان داد"
سر بر بالین خاطرات می نهیم
به خواب می رویم
به خواب رفته ایم
مادر
که دستانش
خونین بود
از خار گندم
گفت :
آرام باش
آرام
چون سکوت سرد یک نسیم
اما صبور
پدر
که پاهایش
زخمی بود
از کینه خاک
گفت :
سخت باش
سخت
چون درخت ستبر بهار
اما بی رگ
و گندمداران اما
خاطراتی ندارند
و ما
پیش از طلوع سپیده
به اوج می رسیم .
۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
وفا - ساری
+ نوشته شده در شنبه هفدهم شهریور ۱۳۸۶ ساعت 11:51 PM توسط طاها
|
حرفی به من بزن