قصه عشق!
امروز، روز بزرگی است:
هم روز دادگری در آئین مهر و ایران باستان
هم روز تولد خودم!
به این مناسبت
این شعر تقدیم به همه دوستان . . .
تمام حرفهای من با من
با سکوت گذشت
دو چشمم بر دهانم پیروز شدند
وقتی نگاهم از لبه عشق گذشت
چه دشوار است رنگ خود را نبازی
وقتی سوال شد از تو:
عاشق شدی؟!
گفتنیها تمام میشود وقتی
میخواهی آن لحظه خودت نباشی
دوست میداری نامت فاش نشود
وقتی نمیتوانی عاشق بمانی
سکوت عاشق
فریاد درد است
فریاد حسرت و آه و افسوسی
حسرت شنیدن نغمه معشوق
با گوش جان و
شعر اندوهناک جگرسوزی
افسوس ِ وفا نکردنش
به عهد پاک و زلال دوستی
زندگی
حسرت است و آه و افسوس
مگر اینکه باز
عشق
جامهای دیگر پوشد و
باز
چشمها
بر دهان و
مغزی پیروز شوند!
اردیبهشت 1387
ساری – وفا
حرفی به من بزن