نجوای خاک
(به مناسبت بیخویشی از
نمایشگاه سفالینه «نجوای خاک»
دوست عزیز خانم ساناز شفیعی)
بیخویشتن نجوای خاک
با لمس خیال لحظه هست شدنش
به هیئت آرامش و پرنده و ماهی . . .
سپرده به آینه شعلهورم، تن
بیخود از زمان و مکان
هوای حیات ساختهام
سرمست از بازدم خاک
سکوت
سکوت
سکوت
بیارتباط همراهان
سکوتی سرشار از فریاد
ارتباطم بود
با خاک زنده
ساعتها، روزها، سالها . . .
تا انتهای هر زمان که بخواهی
بیاعتنای دیدن و دیده شدن
مبهوت گنجشکان برآمده از دل خاک
بیدرد لگدکوب و له شدن
چیده شده در ترکیبی طوافوار
و سفالینوکهای خیره به مقصودی مشترک . . .
آری، آری
نجوای خاک شنیده، من از دهان سفال!
بیرنگ از سفالیههای رنگین
همچنان شعلهکشنده به آینهام
در خلوت اندیشه یکی شدن
گوشهای تیزی میشناسم
که هیچ کلامی در چاردیوارها
- هیچ کلمهای حتی -
توان گریزش نیست از آنها!
نجوای خاک شنیدن
گوش تیز نمیخواهد!
کافیست به نظاره بنشینی
پرواز خاک تشنه را
در هوای آب و دستان آینه و آتش تجسد
بیخویش از گوشهای تیز و چشمها و آدمهایشان
خاک ِکیش تو و تبار من
به رقص آمده اینک از حضور آینهدستی آتشین
مست خواهی شد از لذت حضورشان
وفا - ساری
30 شهریور 1389
حرفی به من بزن